چشمای نازت
علیرضا جوووونم با دیدن عاشقت شدم. تو از وجودمی. وقتی صدامو میشنیدی
آروم میشدی و نگاهم میکردی. انگار هزار ساله که تو رو دارم. فدای اون نگاه
معصومت بشم. نمیتونم درد کشدینتو ببینم. دوست دارم زودتر دستگاه ها و
سرم ها ازت باز بشن تا بتونم راحت بقلت کنم. تا مطمئن بشم که خوب خوب
شدی. وقتی ازت رگ میگیرن مامان میمیره و زنده میشه. روزای اول یه سری
سیم از مانیتور که علائم حیاتی رو نشون می داد و شلنگ اکسیژن و سرم بهت
وصل بود. دلم میخاست همه اینا به من وصل بود نه به انگشتای ظریف تو. هر روز
با دیدنت کلی گریه میکردم و از خدا میخاستم زودتر خوب شی و مرخصت کنند.
بعد دو سه روز وقتی اومدم تو اتاقت مانیتور خاموش بود و معنیش این بود که
علائم حیاتیت ثابت شده بود. انقدر خوشحال شدم که انگار دنیا رو به من داده
بودند و یه بار سنگین زمین گذاشته بودم. روز چهارم بود که اومدم تو اتاق دیدم یه
نور آبی رو سرت روشنه و چشمبند به چشمته. فهمیدم که یه کوچولو زردی
داری. نمیتونستم چشمای نازتو نبینم. تنها نگاه به چشمات بود که به من انرژی
می داد تا بتونم با وجود وضعیت جسمیم رو پا وایسم. خلاصه یه روز اینطوری بود
ولی با برداشتن چشمبند چشمای نازت حسابی پف کرده بود و نمیتونستی
بازشون کنی. انقدر گریه کردم که چشمای منم مثه تو پف کرده بود. خانم پرستار
گفت به چشمبند حساسیت داری و یه پماد داد بهم تا بزنم. اینجا روز اولیه که
چشمات پف داشت و من پماد برات زده بودم:
دوووووست دارم نفسم