19 اسفند 1393
تو صبح قشنگ 18 اسفند بابایی منو گذاشت سونوگرافی و رفت دنبال کاراش.
وقتی نوبت من شد، داشتم با عشق تو صفحه سیاه و سفید مانیتور که حسابی
پر برفک بود، دنبال تو میگشتم و فیلم میگرفتم تا به بابایی هم نشونت بدم، آخه
دیگه حسابی دلمون برات تنگ شده بود. یهو خانم دکتر گفت که پسره گلم دیگه
طاقت دوریمونو نداره و میخاد هر چه زودتر پا به این دنیا بذاره و انتظار طولانیمون
تموم بشه. انقدر احساسم عجیب بود که نمیتونم وصفش کنم. سراسر وجودم
پر شده بود از شادی توام با ترس. من داشتم مادر میشدم. باورم نمیشد. وقتی این
خبرو به بابایی دادم همینطوری اشکام میریخت. خلاصه سریع اماده شدم رفتیم
بیمارستان. اون شب تو بیمارستان همش به تو فکر میکردم. به اینکه وقتی
برگردیم خونه با تو میایم. صبح 19 اسفند یه سری آزمایشو و .. ازم گرفتن و دکتر
بهم گفت تا شب تو به دنیا میای. ساعت 8 و 20 دقیقه شب 19 اسفند بود که
صدای گریه تو قشنگترین صدای عمرم شد و من مادر شدم.
خدایا به خاطر این هدیه هزار هزار مرتبه شکرت میکنیم.
این اولین عکسیه که از قند عسلمون گرفتم:
دوووست دارم نفسم