19 اسفند 1393
تو صبح قشنگ 18 اسفند بابایی منو گذاشت سونوگرافی و رفت دنبال کاراش. وقتی نوبت من شد، داشتم با عشق تو صفحه سیاه و سفید مانیتور که حسابی پر برفک بود، دنبال تو میگشتم و فیلم میگرفتم تا به بابایی هم نشونت بدم، آخه دیگه حسابی دلمون برات تنگ شده بود. یهو خانم دکتر گفت که پسره گلم دیگه طاقت دوریمونو نداره و میخاد هر چه زودتر پا به این دنیا بذاره و انتظار طولانیمون تموم بشه. انقدر احساسم عجیب بود که نمیتونم وصفش کنم. سراسر وجودم پر ...
نویسنده :
محدثه
16:15