خاطرات علیرضا جوووونی

19 اسفند 1393

تو صبح قشنگ 18  اسفند بابایی منو گذاشت سونوگرافی و رفت دنبال  کاراش.    وقتی نوبت من شد، داشتم با عشق تو صفحه سیاه و سفید  مانیتور که حسابی    پر برفک بود، دنبال تو میگشتم  و فیلم میگرفتم تا  به بابایی هم نشونت بدم، آخه     دیگه حسابی دلمون برات تنگ شده بود. یهو خانم دکتر گفت که پسره گلم دیگه    طاقت  دوریمونو نداره و میخاد هر  چه زودتر پا به این دنیا بذاره و انتظار طولانیمون    تموم بشه. انقدر احساسم  عجیب بود که نمیتونم وصفش کنم. سراسر وجودم   پر ...
19 خرداد 1395